نیاز...

نیازو تو خودم کشتم که هرگز تا نشه پشتم
زدم بر چهره ام سیلی که هرگز وانشه مشتم
من آن خنجر به پهلویم که دردم را نمی گویم
به زیر ضربه های غم نیفتد خم به ابرویم
من آن خورشید زر پوشم که با ظلمت نمی جوشم
به جز آغوش دریا را نمی گیرم در آغوشم
من آن دیوان پربارم که در خود واژه ها دارم
درون دشت اندیشه به غیر از گل نمی کارم
من آن ابر بهارانم که از خاشاک بیزارم
به جز بر چهره ی گلها نمی گریم نمی بارم
مرا اینگونه گر خواهی دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم بیا و امتحانم کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد