چشم به راهم...

آتشکده چشم من افسوس بخفت

با هزاران راز مشوش که در اعماق سیاهش بنهفت

آرام به قطره اشکی خندید،آنگاه که کودکش به گونه می سپرد...

مژه هایم همه چسبنده اشک،

گونه هایم بستر خشک سرشک

باز هم سایه غم مهمان دیده ام می گشت...

نگاهم مانده در تنگ دو چشمم دلگیر

سز به دیوار سیه می ساید

برق چشم شرمگین از روی من، این منم کز برق چشم خجلتم می باید...

 با نوایی از نبودت مست

از خودم می پرسم بر این شب یخ زده  پایانی هست؟

شاید....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد