جوانه و سنگ...

خاک تشنه تکان خورد و ذرات زیر آن جا به جا شدند.جنب و جوشی ناآشنا زمین تیره را در خود گرفت.موجود تازه سراز خاک بیرون آورد.جوانه در حال بدنیا آمدن بود. جوانه تلاش میکرد سرش را از دل خاک تیره بیرون بیاورد.ذرات سنگین خاک را کنار می زد.دستش را به دانه های شن میگرفت و خودش را بالا میکشید.سرانجام پس از چند ساعت تلاش آرام آرام سینه ی خاک را شکافت و سرش را بیرون اورد.پیش پایش سنگ بزرگی بر زمین نشسته بود. جوانه نگاهی به سنگ کرد، نفس راحتی کشید و گفت:((آه.....نمی دانی زیر زمین چقدر تاریک بود))!

 بعد سرش را بالا اورد و به اسمان نگاه کرد.خورشید نور گرمش را به صورت او پاشید. جوانه اخم هایش را درهم کشید.سنگ لبخندی زد . با مهربانی گفت:((جوانه ی عزیز به سرزمین ما خوش آمدی! سالهاست که در این جا جوانه ای سر از خاک بیرون نیاورده است.)) جوانی با نگرانی به اطراف نگاه کرد.سنگ پرسید:((به دنبال چیزی میگردی؟)) جوانه گفت:((بله،تشنه ام،آب میخواهم)). سنگ گفت:((این جا سرزمین خشک و بی آبی است.تو تنها جوانه ای هستی که در این سرزمین بی حاصل سر از خاک بیرون آورده ای)). جوانه نگاه نگرانش را به اطراف دوخت و لب های خشکش را چند بار باز و بسته کرد. تشنگی او را بی تاب کرده بود.با ناراحتی گفت:((من جوانه ی کوچکی هستم.به آب نیاز دارم.اگر آب به من نرسد از تشنگی میمیرم))! سنگ گفت:((تو جوانه ی زیبایی هستی!تو به این سرزمین بی حاصل شادی و طراوت بخشیده ای.من برای نجات تو آب را از هرکجا که باشد به این سرزمین خشک دعوت میکنم)). جوانه دهان خشکش را باز کرد با چیزی بگوید اما اندوه تشتگی و خستگی راه او را از پای در اورده بود.سرش را روی زانوی سنگ گذاشت.و بی حال و خسته به خواب رفت.سنجاقک زیبایی بال زنان از راه رسید.بال های ظریف سنجاقک در روشنایی روز می درخشید بالای سر سنگ که رسید سنگ از زیر بال های او اسمان را نگاه کرد.آسمان از زیر بال های سنجاقک آبی تر دیده می شد.سنجاقک کمی دور و بر جوانه چرخید و بعد کنار سنگ روی زمین نشست. سنجاقک رو به سنگ کرد و گفت:((دیروز وقتی از اینجا می گذشتم جوانه ای در کنار تو نبود.)) سنگ گفت :(( این جوانه ی زیبا همین چند لحظه ی پیش سر از خاک بیرون آورد اما تشنگی و خستگی راه او را از پای در آورده است.اگر اب به او نرسد در این سرزمین گرم و خشک از تشنگی می میرد. من در جست و جوی راهی هستم تا جوانه را از مرگ نجات بدهم.)) سنجاقک گفت:(( توسنگ مهربانی هستی ولی سنگ چطور میتواند به یک گیاه تشنه کمک کند))؟ سنگ گفت:(( اگر تو کمک کنی ریشه ی خشک این جوانه سیراب می شود.من مرداب پیری را میشناسم که سال هاست در چند قدمی این جا به خواب رفته است.سنجاقک مهربان! پیش مرداب برو و او را از خواب بیدار کن.به او بگو در نزدیکی تو جوانه ای در حال مرگ است.بگو اگر خودت را به او برسانی سبز میشود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر می کند.)) سنجاقک به هوا پرید.بال های توری اش را تکان و فریاد زد: ((من برای جوانه آب می آورم)) جوانه با شنیدن اسم آب چشم هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد و سنجاقک را تا زمانی که در افق از نظر ناپدید شد نگاه کرد.بعد جوانه لبخند غمگینی زد.نور کم رنگ شادی در قلبش جان میگرفت.با خوشحالی و امید دوباره سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و چشم هایش را بست. سنگ با بی صبری در انتظار بازگشت سنجاقک بود.گاهی چشم هایش را می بست و به فکر فرو میرفت.به سبزه ها و جوانه های بی شماری فکر میکرد که پس از جاری شدن مرداب به دنیا می آیند. هوا گرمتر شده بود خورشید هر لحظه نور گرم و سوزانش را بیش تر یر سینه ی زمین پهن میکرد.در اطراف سنگ همه چیز آرام بود.تنها گاهی بوته های خار تکانی میخوردند و یا صدای خزیدن حشره ای بر زمین گرم به گوش میرسید.سنگ خسته بود.پشتش ار تابش نور خورشید گرم شده بود.چشم هایش را برهم گذاشت و آرام آرام به خواب رفت اما ناگهان از دنیای خواب و خیال بیرون آمد و دوباره به افق خیره شد.اندیشه ی تشنگی جوانه لحظه ای او را آرام نمی گذاشت.سنگ در انتظار بازگشت سنجاقک لحظه ها را میشمرد. سنجاقک بال زنان خود را به مرداب رساند.مرداب آسوده و بیخیال زیر نور داغ خورشید دراز کشیده و به خواب رفته بود.کمی ان طرف تر گیاه کوچکی از تشنگی مرده بود.دست های گیاه به طرف مرداب دراز شده بود مثل این بود که در اخرین لحظه های زندگی خود می خواسته چیزی به مرداب بگوید. سنجاقک به مرداب،که از زندگی ارام یک نواختش راضی بود،نگاه کرد.قلبش از درد فشرده شد.بال هایش را به هم زد و روی یکی از نی های درون مرداب نشست و ان را تکان داد. مرداب حرکتی کرد و با ناراحتی گفت:((چه کسی میخواهد خواب راحت را از من بگیرد))؟ سنجاقک گفت:((دوست من!در چند قدمی تو جوانه ای در حال مرگ است.جوانه تشنه است و آب میخواهد.اگر خودت را به او برسانی سبز میشود و همه جا را از زیبای و عطر خود پر می کند)). مرداب اخم هایش را در هم کشید و گفت:((من سرسبزی و طراوت را دوست ندارم!زودتر از پیش من برو تا بقیه ی خواب های خوشم را ببینم.)) سنجاقک با غم و اندوه به مرداب نگاه کرد.مرداب دوباره به خواب فرورفته بود.همه جا ساکت و آرام بود.تنها گاهی صدای بال زدن پرنده ای سکوت تلخ مرداب را میشکست. سنجاقک به هوا پرید و بال زنان خودش را به جوانه و سنگ رساند.لب های خشک جوانه با دیدن سنجاقک به خنده باز شد و با خوشحالی گفت:))سنجاقک مهربان!برایم از مرداب بگو.از سرسبزی و آب بگو.آیا مرداب قبول کرد خودش را به من برساند))؟ سنجاقک گقت:((اگر مرداب راه می افتاد و بر زمین جاری می شد، دیگر مرداب نبود جویبار بود،یا رودخانه ی قشنگی بود که طراوت و سرسبزی را به این دشت بی حاصل به ارمغان می آورد اما مرداب گفت که طراوت و سرسبزی را دوست ندارد.)) سنگ آهی کشید و به آسمان نگاه کرد.برزمینه ی آبی آسمان،پرتده ای در پرواز بود.پرنده آن قدر بالا بود که مثل نقطه سیاه کوچکی به نظر می رسید.سنگ با گاهی غمگین اورا دنبال کرد. بعد آهی کشید و با ناامیدی گفت:((بله،مرداب طراوت و سرسبزی را دوست ندارد.مرداب از جنس جویبار و رود و دریاست ولی قلبش از سنگ است.دل مرداب حتی از بدن من هم سخت تر است.او خشک شدن جوانه ها و گل ها را میبیند اما دستش را برای نجات آنها دراز نمیکند.)) جوانه با ناامیدی سرش را پایین انداخت.اندوه زیادی در قلب کوچکش لانه کرده بود.تشنگی داشت کم کم او را از پای در می آورد.اندوه بزرگ جوانه،سنگ را هم آزار میداد. حشره ی کوچک باشتاب از کنار سنگ گذشت و خودش را در میان شاخه های یک بوته ی خار پنهان کرد.سنگ،به نقطه ای که حشره در آنجا پنهان شده بود،خیره شد.بعد سرش را بالا آورد و به بوته ی خار نگاه کرد.بوته ی خار با تعجب گفت:((چرا اینطور به من خیره شده ای؟)) سنگ به خود آمد و گفت:((ای بوته ی خار!تو همیشه سرسبزی.بگو که برای ادامه زندگی آب را از کجا به دست می آوری؟)) بوته ی خار گفت:((آب را برای چه میخواهی؟)) سنگ،جوانه را که بی حال و نا توان برزمین افتاده بود،به بوته ی خار نشان داد و گفت:((این جوانه تشنه است و آب میخواهد.چگونه می توانم ریشه ی خشک او را سیراب کنم؟)) بوته ی خار گفت:((سالهاست که خاک شور این دشت،طعم گورای آب را نچشیده است.در این زمین خشک نه جویباری هست،نه رودی و نه چشمه ای.ما بوته های خار،با ریشه های بلندمان آب را از دل زمین بیرون میکشیم.در این زمین خشک گاهی جوانه ای سر از خاک بیرون می آورد ولی از تشنگی می میرد.تشنگی،جوانه ی تو را هم از پای در می آورد.)) چیزی در قلب شنگ فشرده شد.اندیشه ی مرگ جوانه،دلش را به درد آورد.جوانه از تشنگی بی تاب شده بود،با ناامیدی خودش را به این طرف وآن طرف می کشید.ریشه ی کوچکش را برای پیدا کردن آب در دل زمین به هرسویی می فرستاد.خورشید سرش را به سینه ی آسمان تکیه داده بود و گرم تر از همیشه می تابید.جوانه به سختی نفس می کشید و سنگ با اندوه بسیار به او نگاه کرد. جوانه آرام آرام بر زمین افتاد.انگار چیزی در دل سنگ شکست.قلبش فشرده شد.چشم هایش را بست تا مرگ جوانه را نبیند.چشم های جوانه نیمه باز بود و آخرین نگاه های خود را در جست و جوی آب به روی خاک می فرستاد.دیگر جوانه همه جا را تیره وتار می دید.تاریکی هر لحظه بیشتر می شد اما در لحظه ای که تیرگی می خواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد،ناگهان رطوبت دل پذیر و گوارایی را در ریشه اش احساس کرد.سرش را بالا آورد و فریاد زد:((آب!بوی آب می شنوم!)). جوانه تکانی خورد و به جلو نگاه کرد.تیرگی از برابر چشم هایش گریخته بود و او همه چیز را به روشنی می دید.جوانه به زمین خیره شد.آب پاک و درخشانی زیر پایش برزمین دشت جاری بود.آب به روشنی آفتاب بود و به زیبایی زندگی. جوانه،با بهت و حیرت به این آب دل پذیر و خنک نگاه کرد.ریشه اش را به دست جریان آب خنک سپرد و برگ های کوچکش را در آب شست.خاک تشنه آب را با دل و جان می مکید. جوانه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا سرچشمه این آب دلپذیر را پیدا کند آما ناگهان برجای خود خشکش زد : سنگ شکافته شده بود و از قلب او،چشمه ی پاک و زلالی می جوشید...

نظرات 1 + ارسال نظر
armIn پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ب.ظ http://www.armIma.blogfa.com

سلام . خوبی ؟ مرسی که اومدی

عزیز لینک شدی

منم با نام گریه های بارانی بلینک .......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد