چند متری که از خودت دور می شوی،
بعد از دوراهی ماندن و رفتن،
خدایی زندگی می کند،
به نام ایمان.
خدایی با چشم های سبز و دست های آبی،
دشت و دریا،
که می شود روی چمن هایش قدم زد،
یا در میان موج هایش غرق شد.
خدایی زندگی می کند از جنس مروارید،
که توی دستت بگیری و دلت ضعف کند،
خدایی که بشود تنفسش کنی،
خدایی که بشود او را بنوشی...
چند قدمی که از خواسته هایت می گذری،
وقتی روی دانسته هایت کمتر حساب می کنی،
وقتی با دست غبار غرورت را از روی شفافیت حضورت پاک می کنی،
در آینه درونت خدایی منعکس می شود
که آفتاب آسمان را خجالت زده می کند...
وقتی می خوام یه نامه برات بنویسم چقدر راحته می دونی چرا چون
همش دنبال حرفهای مربوط نمی گردم . چون می دونم از اول تا آخر
حرفهام رو حفظی و لازم نیست هزار بار نامه ام رو از اول تا آخر
بخونم که کلمه یا جمله ای ننوشته باشم که همه چی خراب بشه
خوب خراب بشه...
ادامه مطلب ...به من گفت: اگر خوب نیستی، بد نباش!
خداست دیگر، از این نوع شوخی ها داریم با هم ...
خدا، امروز صبح از خواب بیدارم کرد و گفت: همبازیم می شوی؟
حوصله نداشتم اما وقتی چشمانش را دیدم، دلم سوخت و پذیرفتم...
او مرا به آستان زندگی آورد،
نفس داد به سینه ام،
ضربان بخشید به قلبم،
حرکت به دستانم، پاهایم،
خدا مرا روح بخشید، حس داد،
و در زمینی که چمن هایش بوی ابدیت می داد،
به بازی روزگار دعوت کرد...
خدا همبازی خوبی است،
تقلب نمی کند، جر نمی زند،
هر چند تا باشیم ما، خدا یکی است،
بازی کردن با خدا را دوست دارم...