-
چرا نماد عاشقی قلب تیر خورده است؟
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 16:39
در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده...
-
نا امیدی
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 17:04
دیگر این دنیا نخواهم ماند من کتابی را نخواهم خواند هر چه من خواندم غم و غربت زندگی چرخش نخواهد راند این تپش ها پس برای چیست زندگی قلب مرا لرزاند لغزشم از یاس و اندوه است نا امیدی چرخ من چرخاند برف ها بر من سپیدی نیست هر قدم پای مرا لغزاند هرچه رفتم راه برگشتی بر رسیدن این دلم واماند گریه ام باران رحمت بود پس از آن قلب...
-
حمید مصدق
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 22:01
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب...
-
نلسون ماندلا
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 19:45
پرسیدم: چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید مهم این نیست که قشنگ باشی ،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 09:33
از آرزوها، آرزوهای شعاریشوق پرواز مجازی، بالهای استعاری لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری با نگاهی سرشکسته، چشمهای پینه بسته خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده خنده های ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 12:58
سر خود را مزن اینگونه به سنگ، دلِ دیوانهی تنها، دل تنگ!! منشین در پس این بهت گران مَدَران جامهی جان را، مَدَران!! مکن ای خسته در این بغض درنگ...
-
خدایی از جنس مروارید
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 10:12
چند متری که از خودت دور می شوی، بعد از دوراهی ماندن و رفتن، خدایی زندگی می کند، به نام ایمان. خدایی با چشم های سبز و دست های آبی، دشت و دریا، که می شود روی چمن هایش قدم زد، یا در میان موج هایش غرق شد. خدایی زندگی می کند از جنس مروارید، که توی دستت بگیری و دلت ضعف کند، خدایی که بشود تنفسش کنی، خدایی که بشود او را...
-
سلام خدا جون
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 09:04
وقتی می خوام یه نامه برات بنویسم چقدر راحته می دونی چرا چون همش دنبال حرفهای مربوط نمی گردم . چون می دونم از اول تا آخر حرفهام رو حفظی و لازم نیست هزار بار نامه ام رو از اول تا آخر بخونم که کلمه یا جمله ای ننوشته باشم که همه چی خراب بشه خوب خراب بشه... و مهم نیست که جوابت چی باشه چون من قبول دارم هر چی باشه یه کمی غر...
-
خدا...
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 11:11
به من گفت: اگر خوب نیستی، بد نباش! خداست دیگر، از این نوع شوخی ها داریم با هم ... خدا، امروز صبح از خواب بیدارم کرد و گفت: همبازیم می شوی؟ حوصله نداشتم اما وقتی چشمانش را دیدم، دلم سوخت و پذیرفتم... او مرا به آستان زندگی آورد، نفس داد به سینه ام، ضربان بخشید به قلبم، حرکت به دستانم، پاهایم، خدا مرا روح بخشید، حس داد،...
-
بخشش...
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 11:05
دل من محکمه ایست که به من می گوید همه را دوست بدار به همه خوبی کن و اگر بد دیدی دل به دریای محبت بزن و بخشش کن اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در...
-
کاش...
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 11:08
خوش به حال آسمون که هروقت داش بگیره بیبهونه میباره به کسی توجه نمیکنه از کسی هم خجالت نمیکشه میباره و میباره و میباره اینقدر میباره تا آبی شه کاش کاش میشد مثل آسمون بود کاش میشد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری که بالاخره آفتابی شی بعدشم انگار نه انگار که غمی بوده انگار نه انگار که بارشی بوده همه چی فراموشت بشه ای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 10:18
وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش ... ********************************** ما آبستن امید فراوان بودیم .. .! افسوس در زمانه ما کودکان همگی مرده به دنیا می آیند ********************************* آهن و فولاد هر دو از یک کوره آید برون آن یکی شمشیر گردد آن یکی نعل خر است...
-
اشک پنهان...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 11:01
باز هم اشک گونه هایم را خیس می کند اشکهایم مجالم نمیدهند اما درد این فریاد سکوت سکوت بسیار مهیب تر است نمیدانم چرا این اشک باید پنهان بماند و این بار او را به خاطر تمام اتفاقات می بخشم شاید اینگونه دیگر چشمانم بارانی نشود...
-
جوانه و سنگ...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 10:53
خاک تشنه تکان خورد و ذرات زیر آن جا به جا شدند.جنب و جوشی ناآشنا زمین تیره را در خود گرفت.موجود تازه سراز خاک بیرون آورد.جوانه در حال بدنیا آمدن بود. جوانه تلاش میکرد سرش را از دل خاک تیره بیرون بیاورد.ذرات سنگین خاک را کنار می زد.دستش را به دانه های شن میگرفت و خودش را بالا میکشید.سرانجام پس از چند ساعت تلاش آرام...
-
احساساتم در حال مرگ است...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 10:15
دلم،گیر است.پیش کسی گیر نیست بهتر است بگویم دلگیرم.هم از وراثت و هم از محیط.از وراثت چون بنا به آن حساس و دل نازک زاده شدم و از محیط چون تک تک خارهایش بارها دل نازکم راخراش داد. دلم دارد پاره میشود... چه خوب!! می گویند اگر بی دل شوی از همه چیز تهی خواهی بود،انسان تهی نیز نه رنجشی دارد نه احساسی که آزرده شود...
-
غم...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 10:09
این صدای پای تنهایی از کوچه پس کوچه های شهر است که به گوش میرسد و حکایت از طلوع غم میکند من در زاویه پنهان خویش نشسته ام و دستهایم به جست و جوی آسمان رفته اند آسمان در غم من مینالد زمین از شیون های من به لرزه در ما اید و پرندگان در غم من از نغمه سرایی باز می ایستند ...غم نامردی...
-
من تنها...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 10:03
قصه ی غربت صحرا شده ام...وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام.. دگر ایینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام... من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام...
-
میدانم...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 09:58
میدانم بعد از هر خندهی من گریهای طولانیست من پس از هر خندهی خود میترسم که دگر اشک ندارم که رها سازم و در نوبت خندهی دیگر باشم !!!
-
دنیا را بد ساخته اند...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 09:53
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد... کسی که تو را دوست دارد ، تو دوستش نمی داری... اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است... و زندگی یعنی این ...
-
یادم باشد...
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 09:46
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد خطی ننویسم که آزار دهد کسی را یادم باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند یادم باشد برای...
-
خاک و دیگر هیچ...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 11:40
چه بیچارگی است زیستن در اینجا که ما زادهایم، شهر! و از این توده متراکم نفسها و بخارها و بزکها و احوالپرسیها و خندهها و خوشیهای متعفن که میگریزیم، باز میرسیم به کویر! خاک و شن و غبار، بیشتر در زمین فرو میرویم، بیشتر به خاک نزدیک میشویم، از کویر به شهر پناه آوردن و از شهر به کویر گریختن! و این است سرسام زندگی...
-
چشم به راهم...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 11:23
آتشکده چشم من افسوس بخفت با هزاران راز مشوش که در اعماق سیاهش بنهفت آرام به قطره اشکی خندید،آنگاه که کودکش به گونه می سپرد... مژه هایم همه چسبنده اشک، گونه هایم بستر خشک سرشک باز هم سایه غم مهمان دیده ام می گشت... نگاهم مانده در تنگ دو چشمم دلگیر سز به دیوار سیه می ساید برق چشم شرمگین از روی من، این منم کز برق چشم...
-
درد دل...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 11:15
من کوهی پر از دردم... نگاه ساکت باران به روی صورتم وارونه میافتد... همه میگویند عجب شاد است... عجب خندان... ولی آنها چه میدانند که من گوهی پر از دردم!!!
-
تنهایی را دوست دارم...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 11:10
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ... تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ... تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم ... تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ... تنهایی را دوست دارم زیرا...
-
عکس تنهایی...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 11:01
رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید٬ عکس تنهایی خود را در آب٬ آب در حوض نبود. ماهیان می گفتند: هیچ تقصیر درختان نیست. ظهر دم کرده تابستان بود٬ پسر روشن آب٬ لب پاشویه نشست و عقاب خورشید٬ آمد او را به هوا برد که برد... به درک را نبردیم به اکسیژن آب برق از پولک ما رفت که رفت ولی آن نور درشت٬ عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد...
-
راهی به سوی روشنایی...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 10:53
برصفحه ای سیاه و دودآلود ، برذهن خسته و خاکستری ام به دنبال راهی بودم تا بشود از آن عبور کرد و به روشنایی راه یافت گله مند از این روزها و خسته ازاین وضعیت به دنبال راهی برای پناه یافتن میگردم . عزیز و همراه! اکنون که دریافته ام درک رسیدن به روشنایی ها تاچه اندازه دل انگیز و زیباست ودرهرمسیری هرچند تاریک هرچند دشوار و...
-
فردا...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 13:05
فردا شاید روز دیگری است شاید بتوان روییدن را در فردادید فردا اگــرچه خیلی دیر ولی خواهــد رسید ودر آغــوش زمان زایش روزها خواهنـد ماند تا توقف ابدی در ایستگــاه مــرگ خواهم دید دوباره سبز شدن را زایش روزها فردارا چون فردا فردا شاید روز دیگری است...
-
فرشتهای که دهانش مزهی عشق گرفت...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 13:01
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار میشود .زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و فرشته ای که...
-
دلم تنگ است...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 12:27
دلم تنگ است دلم اندازهی حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانیست نمی دانم در چشم من چرا پائیز طولانیست...
-
نیاز...
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 12:14
نیازو تو خودم کشتم که هرگز تا نشه پشتم زدم بر چهره ام سیلی که هرگز وانشه مشتم من آن خنجر به پهلویم که دردم را نمی گویم به زیر ضربه های غم نیفتد خم به ابرویم من آن خورشید زر پوشم که با ظلمت نمی جوشم به جز آغوش دریا را نمی گیرم در آغوشم من آن دیوان پربارم که در خود واژه ها دارم درون دشت اندیشه به غیر از گل نمی کارم من...