فرشته‌ای که دهانش مزه‌ی عشق گرفت...

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.  

خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار میشود .زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد آسمان برایش تنگ.  

فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند شب که هر دو به خانه برگشتند روی بالهای فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ... 

 فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم. شاعر گفت: نه تو فرشته ای و این عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت :اما بیش از این عاشقی باید عصیان کرد و اگر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند.  آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟ اما فرشته باز هم پافشاری کرد و آن قدر که شاعر به ناچار نشانی درخت ممنوعه را داد. 

 فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد اما پرهایش ریخت و پشیمان شد .آن گاه پیش خدا رفت و گفت : خدایا مرا ببخش من به خودم ظلم کرده ام .عصیان کردم و عاشق شدم .آیا حالا مرا از بهشت بیرون میکنی؟ پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی ! پس تو هم نمیدانی تنها آن که عصیان میکند و عاشق میشود می تواند به بهشت من وارد شود ! و آن وقت خدا هشتمین در بهشت را باز کرد .فرشته وارد شد و شاعر را دید که آنجا نشسته است در سوگ هفت بهشت و رنج هبوط...! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت اما او باور نکرد...

 آدم ها هیچکدام این قصه را باور نمی کنند . تنها آن فرشته است که میداند بهشت واقعی کجاست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد