این صدای پای تنهایی از کوچه پس کوچه
های شهر است که به گوش میرسد
و حکایت از طلوع غم میکند
من در زاویه پنهان خویش
نشسته ام و دستهایم
به جست و جوی
آسمان رفته اند
آسمان در غم من مینالد
زمین از شیون های من به لرزه در ما اید
و پرندگان در غم من از نغمه سرایی باز می ایستند
...غم نامردی...
قصه ی غربت صحرا شده ام...وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام..
دگر ایینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام...
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام...
میدانم بعد از هر خندهی من گریهای طولانیست
من پس از هر خندهی خود میترسم
که دگر اشک ندارم که رها سازم
و در نوبت خندهی دیگر باشم !!!
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد...
کسی که تو را دوست دارد ، تو دوستش نمی داری...
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به
هم نمی رسند و این رنج است...
و زندگی یعنی این ...
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان