خاک و دیگر هیچ...

چه بیچارگی است زیستن در اینجا که ما زاده‌ایم، شهر! و از این توده متراکم نفس‌ها و بخارها و بزکها و احوالپرسی‌ها و خنده‌ها و خوشی‌های متعفن که می‌گریزیم، باز می‌رسیم به کویر! خاک و شن و غبار، بیشتر در زمین فرو می‌رویم، بیشتر به خاک نزدیک می‌شویم، از کویر به شهر پناه آوردن و از شهر به کویر گریختن! و این است سرسام زندگی احمق و رقت بار ما که باید تحملش کنیم و میان این دو یک چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان، زیر خاک و بالا خاک و پشت خاک و پهلو خاک و سینه پر از خاک و چشم و گوش پر از خاک و سپس خاکِ خاک و دیگر هیچ!

ادامه مطلب ...

چشم به راهم...

آتشکده چشم من افسوس بخفت

با هزاران راز مشوش که در اعماق سیاهش بنهفت

آرام به قطره اشکی خندید،آنگاه که کودکش به گونه می سپرد...

مژه هایم همه چسبنده اشک،

گونه هایم بستر خشک سرشک

باز هم سایه غم مهمان دیده ام می گشت...

نگاهم مانده در تنگ دو چشمم دلگیر

سز به دیوار سیه می ساید

برق چشم شرمگین از روی من، این منم کز برق چشم خجلتم می باید...

 با نوایی از نبودت مست

از خودم می پرسم بر این شب یخ زده  پایانی هست؟

شاید....

درد دل...

من کوهی پر از دردم... 

نگاه ساکت باران به روی صورتم وارونه می‌افتد... 

همه می‌گویند عجب شاد است... 

عجب خندان... 

ولی آن‌ها چه‌ می‌دانند که من گوهی پر از دردم!!!

 

تنهایی را دوست دارم...

 تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

 تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

 تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم ...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ... 

 تنهایی را دوست دارم زیرا...

عکس تنهایی...

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید٬ عکس تنهایی خود را در آب٬
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود٬
پسر روشن آب٬ لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید٬ آمد او را به هوا برد که برد...

ادامه مطلب ...