دلم گرفته...

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

فردا به چشم...اما امشب دلم گرفته

شب دلتنگی‌هایت را تنها با او قسمت کن...

وقتی در ایوان دلتنگی هایت می نشینی وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی... وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد... کسی هست که می شود به او پناه برد. کسی که شب دلتنگی را با او می توان قسمت کرد.

نگاهت را از سنگفرشهای خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن.

تا چه وقت می خواهی یاسهایت را به ساقه گلهای گلدان های اتاقت پیوند بزنی؟

تا چه وقت می خواهی در کوره راههایی که برای خودت ساخته ای قدم برداری؟

می توان از تاریکی ها گذشت  می توان خود را در کوچه های سبز دوباره یافت.

یک نفر هست یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت با توست.

شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن........تنها با او!!!

نمی‌بخشمت...

نمی‌بخشمت
بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی
بخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی
بخاطر دلی که برایم شکستی
بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی
بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی
بخاطر نمکی که بر زخمم گذاردی

نقش یک دل به روی چینیست...

سال‌ها پیش که کودک بودم سر هر کوچه کسی بود که چینی‌ها را بند می‌زدبا عشق, 

و من آن روز به خود می‌گفتم :"آخر این هم شد کار؟!" 

ولی امروز که ذیگر خبری از او نیست, 

نقش یک دل به روی چینیست , 

ترکی دارد و من, 

در به در کوه به کوه, 

در پی بندزنی می‌گردم...

این طور شد که ما تنها شدیم...

آن روز که اشیانه چکاوکی ویران شدو چکاوک در آغوش یاس جان سپرد،یاس سوگند یاد کرد که هیچ گاه به روی هیچ انسانی لبخند نزند
آن شب که جغد سیاه بر شانه‌ی انسانی نشست ستارگان سوگند یاد کردند که دیگر در نگاه هیچ انسانی چشمک نزنند
آن روز که دل نازک غنچه گل سرخ را پرپر کردند، گل سرخ سوگند یاد کرد که دیگر برای هیچ انسانی نمادی از عشق نباشد
آن روز که ازجان سپردن ماهی قرمز در تنگ، دل دریا شکست، دریا قسم خورد که دیگر بر ساحل زمین هیچ انسانی ارام نگیرد

آن روز که برای انسان حضور سبز بهاری بی اهمیت شد، بهار سوگند یاد کرد که برای شکوفایی دیگر هیچ گاه با زمستان نجنگد
آن روز که بید مجنون را به عشوه گری متهم کردند ،بید مجنون قسم خورد که دیگر هیچ گاه سایبان خنک هیچ انسانی نباشد

آری،این طور شد که ما تنها شدیم