راهی به سوی روشنایی...

برصفحه ای سیاه و دودآلود ، برذهن خسته و خاکستری ام

 به دنبال راهی بودم تا بشود از آن عبور کرد

و به روشنایی راه یافت

گله مند از این روزها و خسته ازاین وضعیت

به دنبال راهی برای پناه یافتن میگردم .

عزیز و همراه!

اکنون که دریافته ام

درک رسیدن به روشنایی ها تاچه اندازه دل انگیز و زیباست ودرهرمسیری

هرچند تاریک

هرچند دشوار و هرچند تلخ

راهی بسوی نور و روشنای قرارداده ای

دیگر ترس رسیدن نخواهم داشت

که میدانم ردی که از علامت سوال(؟) در ذهنم باقی مانده است فرصتی است از سوی تو

برای پاک کردن سیاهی ها

در رسیدن به روشنایی...

فردا...

فردا شاید روز دیگری است شاید بتوان روییدن را در فردادید

فردا اگــرچه خیلی دیر ولی خواهــد رسید ودر آغــوش زمان

زایش روزها خواهنـد ماند

 تا توقف ابدی در ایستگــاه مــرگ

خواهم دید دوباره سبز شدن را زایش روزها فردارا چون فردا

فردا شاید روز دیگری است...

فرشته‌ای که دهانش مزه‌ی عشق گرفت...

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.  

ادامه مطلب ...

دلم تنگ است...

دلم تنگ است  

دلم اندازه‌ی حجم قفس تنگ است 

 سکوت از کوچه لبریز است 

 صدایم خیس و بارانیست  

نمی دانم در چشم من چرا پائیز طولانیست...

نیاز...

نیازو تو خودم کشتم که هرگز تا نشه پشتم
زدم بر چهره ام سیلی که هرگز وانشه مشتم
من آن خنجر به پهلویم که دردم را نمی گویم
به زیر ضربه های غم نیفتد خم به ابرویم
من آن خورشید زر پوشم که با ظلمت نمی جوشم
به جز آغوش دریا را نمی گیرم در آغوشم
من آن دیوان پربارم که در خود واژه ها دارم
درون دشت اندیشه به غیر از گل نمی کارم
من آن ابر بهارانم که از خاشاک بیزارم
به جز بر چهره ی گلها نمی گریم نمی بارم
مرا اینگونه گر خواهی دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم بیا و امتحانم کن